یادداشتهای یک خوری

دست نوشته ها

یادداشتهای یک خوری

دست نوشته ها

دانشجو

وقتی پس از 12 سال جون کندن یا نکندن، میری یه جای مثلاً بزرگتر تا مثلاً ادامه تحصیل بدی، خیلی آرزوها داری، خیلی فکرها به ذهنت خطور میکنه، تازه آغاز رسیدن به آرزوهات آغاز میشه، اول اگر دانشگاهت خوابگاه نداشته باشه، آزاد میشی همچنان که دانشگاه ات هست، بعد میری دنبال خونه ی به اصطلاح مجردی(دانشجویی)، هر بنگاه املاکی که میری گویا خلاف کارِ حبس ابدی، میگن خونه واسه دانشجو نداریم، خب ندارند دیگه!

آخه تو خلاف کار زاده شده ای، آخه تو دانشجو هستی، دانشجو فقط یک موقع معنی میده، اون هم موقعی که باهات کار داشته باشند،البته نه بعد از آن... و بس.

زور میزنی، التماس میکنی، و خلاصه یکی دلش واسه پولت میسوزه و با یه قیمت باحال یه کلبه ی کوچک را با هزار شرط و شروط میده تحویلت... همسایه ها که بیچاره ها ازت میترسند، بقیه هم به یه دید دیگه بهت نگاه میکنند...

خب بگذریم...!

آشپزی را باید یاد بگیری، با رفقا یا دشمنا باید بسازی، باید با غربت بسازی، باید با خیلی چیزها بسازی، به این امید که یه روز همه ی چیزهای اشتباه را دوباره بسازی...

میری سر کلاس، میبینی نه!! اینجوری که فکر میکردی نیست! اصلاً اونجوری نیست! اصلاً امکانش نیست!

باز هم میسازی، باز هم با فرار از دانش و علم همکلاسی ها و بی رغبتی بعضی از اساتید خیلی محترم میسازی! راه دیگه ای نداری... باید بسازی. چقدر زود میری ترم آخر... سربازی مثل کوه روبروت وایساده، گرانی ها نگرانت میکند، فکر ازدواج ناراحت ات میکند، مسکن مستقل برایت رویا میشود... تازه بعد از فارغ التحصیلی می فهمی هیچی نداری، پول نداری... این مایه حیات! حتی آنقدر که واسه خودت بستنی بخری، تا حالا هر چی داشتی از خانواده بوده، و تازه مدیون هم هستی، چقدر برای یک جوان بد است که برسه به سن 24 و 25 سالگی ولی هنوز پول نداشته باشد... این مایه حیات!، تقصیر هم ندارد چون تا حالا فرصتش را نداشته است... البته شاید هم تقصیر دارد...

خلاصه تازه میفهمی دانشجویی چقدر خوب بود... یادش بخیر