یادداشتهای یک خوری

دست نوشته ها

یادداشتهای یک خوری

دست نوشته ها

هنوز زنده ایم

چند وقت قبل با چند تن از دوستان توی یکی از خیابان های شلوغ و به قولی با کلاس شیراز بودیم...!! رفته بودیم دنبال کاری، برگشتنی طبق معمول و عرف جامعه پرسه زدیم، و پیاده روی کردیم، رسیدیم به یه دکه روزنامه فروشی، داشتیم تیترهای معمولاً تکراری و بعضاً دروغ را میخوندیم که دیدیم؛ یه آقایی شیک پوش با یه لباس گل و مَنگُلی و یه کراوات با حال و یه کلاه ایتالیایی اومدند کنار ما ایستادند، قیافه باحالی داشت، محو تماشایش شدم، دیگران هم طبق معمول بر حسب فضولی، مثل ما تماشایش میکردند، (هم کراوات داشت، هم لباس و کلاه جالب، هم یه کت نخی نخودی رنگ و یه کفش کتان زیبا) باز هم فضولیم گُل کرد، بچه ها گفتند بیا بریم...، نرفتم، کمی ایستادم، بچه ها هم داشتند میرفتند، گفتم برید بهتون میرسم، بغل دکه یه زنی با یه بچه کوچک نشسته بود و داشت طلب کمک میکرد، گاه گاهی مردم خوب بهش کمکی میکردند، متأسفانه این روزها از بس توی خیابانها گدا و دروغگو زیاد شده دیگه کمتر میشه با اطمینان به کسی کمک کرد، چون معلوم نیست داری کمک میکنی، یا گدا پروری...

...خلاصه اینکه یه دفعه دیدم اون آقای کراواتی با لباس گل و منگلی اش وایستاد کنار اون مادر و بچه اش، و روزنامه اش را زیر بغل گرفت و به بعضی از کسانی که رد میشدند، میگفت: آقا ... خانم ! لطفاً به این زن کمک کنید...، برایم خیلی خیلی جالب شد، کمی بیشتر نگاهش کردم، دیگه داشت حسابی این رفتارش به دلم مینشست که دیدم از بچه ها دور شده ام، والانِ که غر بزنند که بیا بابا...!!

همونطور که داشتم میرفتم پشت سرم را نگاه کردم، دیدم موفق شده چند نفر را راضی کنه که به اون مادر و بچه اش کمک کنه... کمی دورتر که شدم دیدم آقای جنتلمن دوست داشتنی و مهربان از اونجا رفته... چون به وظیفه اش!! عمل کرده بود...

الان بعد از گذشت حدود 2 سال از اون قضیه با دیدن این همه چیزهای غلط، که همیشه سر و صدایم را در میاره، و میگم ای بابا، این مردم ما همشون مرده اند، و کسی به فکر کسی نیست و از این جور حرف های تکراری که فقط آدم را خسته میکنه... تازه میفهم؛ تا زمانی که آدمهایی مثل آن مرد مهربان، با آن کراوات و لباس گل و منگلی و کلاه ایتالیایی در جامعه هستند، و حاضرند به خاطر کمک به همنوع خویش غرورشان را زیر پا گذارند... هنوز زنده ایم...  6/4/87 شب - امروز ظهر امتحان داشتم