یادداشتهای یک خوری

دست نوشته ها

یادداشتهای یک خوری

دست نوشته ها

اسامی دانشجویان و فارغ التحصیلان خور- خواهران

اسامی دانشجویان و فارغ التحصیلان خور- خواهران .... در ادامه مطلب

 . لیست دانشجویان و فارغ التحصیلان شهر خور
(لطفاْ برای تکمیل یا تصحیح لیست دانشجویان و فارغ التحصیلان خور به قسمت نظرات مراجعه نمایید.)

مدتها بود که بخاطر عدم پشتیبانی بلاگفا از جدول با حجم بالای 88 کیلو بایت از آبدیت این بخش از وبلاگ معذور بودم.
اما الان
بالاجبار مطالب را در بلاگ اسکای لینک دادم.

لطفا برای تکمیل لیست لینک های زیر را مشاهده فرمایید:

اسامی دانشجویان و فارغ التحصیلان خور- خواهران

اسامی دانشجویان و فارغ التحصیلان خور- برادران

لطفاً در قسمت نظرات این پست مطالب تکمیلی خود را بگذارید. تا در اولین فرصت انشالله تصحیح شود. با تشکر

ادامه مطلب ...

اسامی دانشجویان و فارغ التحصیلان خور- برادران

اسامی دانشجویان و فارغ التحصیلان خور- برادران .... در ادامه مطلب

. لیست دانشجویان و فارغ التحصیلان شهر خور
(لطفاْ برای تکمیل یا تصحیح لیست دانشجویان و فارغ التحصیلان خور به قسمت نظرات مراجعه نمایید.)

مدتها بود که بخاطر عدم پشتیبانی بلاگفا از جدول با حجم بالای 88 کیلو بایت از آبدیت این بخش از وبلاگ معذور بودم.
اما الان
بالاجبار مطالب را در بلاگ اسکای لینک دادم.

لطفا برای تکمیل لیست لینک های زیر را مشاهده فرمایید:

اسامی دانشجویان و فارغ التحصیلان خور- خواهران

اسامی دانشجویان و فارغ التحصیلان خور- برادران

لطفاً در قسمت نظرات این پست مطالب تکمیلی خود را بگذارید. تا در اولین فرصت انشالله تصحیح شود. با تشکر

ادامه مطلب ...

هنوز زنده ایم

چند وقت قبل با چند تن از دوستان توی یکی از خیابان های شلوغ و به قولی با کلاس شیراز بودیم...!! رفته بودیم دنبال کاری، برگشتنی طبق معمول و عرف جامعه پرسه زدیم، و پیاده روی کردیم، رسیدیم به یه دکه روزنامه فروشی، داشتیم تیترهای معمولاً تکراری و بعضاً دروغ را میخوندیم که دیدیم؛ یه آقایی شیک پوش با یه لباس گل و مَنگُلی و یه کراوات با حال و یه کلاه ایتالیایی اومدند کنار ما ایستادند، قیافه باحالی داشت، محو تماشایش شدم، دیگران هم طبق معمول بر حسب فضولی، مثل ما تماشایش میکردند، (هم کراوات داشت، هم لباس و کلاه جالب، هم یه کت نخی نخودی رنگ و یه کفش کتان زیبا) باز هم فضولیم گُل کرد، بچه ها گفتند بیا بریم...، نرفتم، کمی ایستادم، بچه ها هم داشتند میرفتند، گفتم برید بهتون میرسم، بغل دکه یه زنی با یه بچه کوچک نشسته بود و داشت طلب کمک میکرد، گاه گاهی مردم خوب بهش کمکی میکردند، متأسفانه این روزها از بس توی خیابانها گدا و دروغگو زیاد شده دیگه کمتر میشه با اطمینان به کسی کمک کرد، چون معلوم نیست داری کمک میکنی، یا گدا پروری...

...خلاصه اینکه یه دفعه دیدم اون آقای کراواتی با لباس گل و منگلی اش وایستاد کنار اون مادر و بچه اش، و روزنامه اش را زیر بغل گرفت و به بعضی از کسانی که رد میشدند، میگفت: آقا ... خانم ! لطفاً به این زن کمک کنید...، برایم خیلی خیلی جالب شد، کمی بیشتر نگاهش کردم، دیگه داشت حسابی این رفتارش به دلم مینشست که دیدم از بچه ها دور شده ام، والانِ که غر بزنند که بیا بابا...!!

همونطور که داشتم میرفتم پشت سرم را نگاه کردم، دیدم موفق شده چند نفر را راضی کنه که به اون مادر و بچه اش کمک کنه... کمی دورتر که شدم دیدم آقای جنتلمن دوست داشتنی و مهربان از اونجا رفته... چون به وظیفه اش!! عمل کرده بود...

الان بعد از گذشت حدود 2 سال از اون قضیه با دیدن این همه چیزهای غلط، که همیشه سر و صدایم را در میاره، و میگم ای بابا، این مردم ما همشون مرده اند، و کسی به فکر کسی نیست و از این جور حرف های تکراری که فقط آدم را خسته میکنه... تازه میفهم؛ تا زمانی که آدمهایی مثل آن مرد مهربان، با آن کراوات و لباس گل و منگلی و کلاه ایتالیایی در جامعه هستند، و حاضرند به خاطر کمک به همنوع خویش غرورشان را زیر پا گذارند... هنوز زنده ایم...  6/4/87 شب - امروز ظهر امتحان داشتم

دانشجو

وقتی پس از 12 سال جون کندن یا نکندن، میری یه جای مثلاً بزرگتر تا مثلاً ادامه تحصیل بدی، خیلی آرزوها داری، خیلی فکرها به ذهنت خطور میکنه، تازه آغاز رسیدن به آرزوهات آغاز میشه، اول اگر دانشگاهت خوابگاه نداشته باشه، آزاد میشی همچنان که دانشگاه ات هست، بعد میری دنبال خونه ی به اصطلاح مجردی(دانشجویی)، هر بنگاه املاکی که میری گویا خلاف کارِ حبس ابدی، میگن خونه واسه دانشجو نداریم، خب ندارند دیگه!

آخه تو خلاف کار زاده شده ای، آخه تو دانشجو هستی، دانشجو فقط یک موقع معنی میده، اون هم موقعی که باهات کار داشته باشند،البته نه بعد از آن... و بس.

زور میزنی، التماس میکنی، و خلاصه یکی دلش واسه پولت میسوزه و با یه قیمت باحال یه کلبه ی کوچک را با هزار شرط و شروط میده تحویلت... همسایه ها که بیچاره ها ازت میترسند، بقیه هم به یه دید دیگه بهت نگاه میکنند...

خب بگذریم...!

آشپزی را باید یاد بگیری، با رفقا یا دشمنا باید بسازی، باید با غربت بسازی، باید با خیلی چیزها بسازی، به این امید که یه روز همه ی چیزهای اشتباه را دوباره بسازی...

میری سر کلاس، میبینی نه!! اینجوری که فکر میکردی نیست! اصلاً اونجوری نیست! اصلاً امکانش نیست!

باز هم میسازی، باز هم با فرار از دانش و علم همکلاسی ها و بی رغبتی بعضی از اساتید خیلی محترم میسازی! راه دیگه ای نداری... باید بسازی. چقدر زود میری ترم آخر... سربازی مثل کوه روبروت وایساده، گرانی ها نگرانت میکند، فکر ازدواج ناراحت ات میکند، مسکن مستقل برایت رویا میشود... تازه بعد از فارغ التحصیلی می فهمی هیچی نداری، پول نداری... این مایه حیات! حتی آنقدر که واسه خودت بستنی بخری، تا حالا هر چی داشتی از خانواده بوده، و تازه مدیون هم هستی، چقدر برای یک جوان بد است که برسه به سن 24 و 25 سالگی ولی هنوز پول نداشته باشد... این مایه حیات!، تقصیر هم ندارد چون تا حالا فرصتش را نداشته است... البته شاید هم تقصیر دارد...

خلاصه تازه میفهمی دانشجویی چقدر خوب بود... یادش بخیر

تا بوده همین بوده

الان به صورت اتفاقی یه سی دی به دستم رسید که وقتی بازش کردم دیدم اطلاعاتی در مورد یکی از بخشهای منطقه به صورت عکس و نوشته و... داره. در مورد تاریخ و آثار تاریخی و... که یک بخشی هم نوشته بود شهدای بخش.../ در آخرین مرحله بر روی این قسمت کلیک کردم، شهدای روستاهای مختلف بودند که بر روی هر کدام کلیک میشد تصویر و شرحی از زندگی آنها را نشان می داد.

بر روی اولی که کلیک کردم تصویر سه نفر بود که در توضیحات نوشته شده بود: «مفقود الاثر»

سه تا جوان کمتر از بیست و سه چهار ساله... دلم اول به حال خودم سوخت! و بعد هم به حال خانواده هاشون...

نمیدونم حال خانواده هاشون الان چه جوریه... الان به اونهایی که جنگ را به راه انداختند چی میگن... یا الان هم چشم انتظار دیدن و بازگشت فرزندشون هستند یا نه... یا .... یا....

کاش این جنگ خانمان سوز- واقعاً خانمان سوز- هرگز به راه نمی افتاد و یا کاش آیندگان دیگر بار موقع ورق زدن تاریخ، این کاشکی های امروز ما را تکرار نکنند...

البته تاریخ این بشر یاغی نشون داده که جنگ و خانمان سوزی بخشی از وجودش است... یکبار به خاطر زمین... یکبار به خاطر آب... یکبار به خاطر نان... یکبار به خاطر نفت... یکبار به خاطر هوا... یکبار به خاطر... 

و گویا همیشگی است...!

نمیدانم این آرزوی پیر زنان، توقعی بجا است یا نه:

که خدایا کاری کن زمانه فرزندان ما جنگ و خانمان سوزی نباشد...

من که گمان نکنم این آرزو و دعا پذیرفته شود... فکر کنم خلاف روال طبیعی زندگی بشر باشد...!

هر چه نگاه میکنی یه جای این زمین کوچک، جنگی بزرگ در حال پیگیری است...

تا بوده همین بوده... تا هست هم همین خواهد بود؟

عید غربت

اینجا هیچی معنی نداره...

نه رمضانش رمضان بود...

نه روزه اش روزه...

نه عیدش عید است...

نه...

اینجا هیچ بویی نمیاد...خیابون ها بوی دود میدن... آدمها دودی شدن...لباس ها دودی شدن... اخلاق آدمها دودی شده... همه چی دودی به نظر میاد.... همه چی بوی غربت میده...

انگار نه انگارعیده، انگار نه انگار رمضان بود و گذشت...

4 ساله که با این بوی ناخوش اشنا شدم...

ولی هنوز نتونستم بهش عادت کنم....اصلاً دلم نمیخواد باهاش مأنوس بشم...

آخه اصلاً بوی خوبی نیست...

اینجا هیچیش مثل پیش خودمان نیست... نه آدمهاش، نه روزگارش، نه سلام و احوال پرسی هاش، نه...

قدر شهر کوچیک خودمون را بدونیم....

قدر همسایگان با معرفتمون را بدونیم...

قدر آداب و رسوم روستایی مون را بدونیم...

قدر سادگی هایی که داریم فراموش اش میکنیم، را بدونیم...

کاش اونهایی که قدر این زندگی خوب روستایی در یه شهر را نمیدونند،

عید و عیددیدنی شون را یکبار در غربت و در میان جمع تنها باشن تا بدونند، چه گوهری دارند و قدرش را نمیدونند...

کاش اینجا هم مثل اونجا بود...ولی حیف که نیست و نخواهد شد...

راهی هم نیست... عادت...عادت... أه چه عبارت بدی!


خدا کنه دلتون همیشه عید بمونه... شاد شاد باشین...

حتی در غم ها دلتون نمیره.... حتی درغربت دلتون زنده باشه...

(1386/9/30)

روزی دلهایمان خواهد گرفت

این دست نوشته راچند روزقبل ازوداع با یاران و دوستان پس از اتمام درسها ، شبی که احساس کردم از چه مرواریدهایی جدا خواهم شد برای تسکین دل خودم نوشتم. شما هم حتماً تا به حال چنین حالتی بهتون دست داده که با خود این را زمزمه کنید :

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم که تا نا گه زیکدیگر نمانیم

روزی دلهایمان خواهد گرفت ،

دل من که خیلی می گیرد ، دل تو را نمی دانم.

روزی که می خواهیم با تمام :

با هم بودن هایمان ،

خنده های خالصانه مان ،

دلتنگی های حاصل از غربت مان ،

نگاه های عاشقانه مان ،

شب های همدم بودنمان ،

روزهای خوبمان ،

خیال پردازی ها و رؤیاهایمان،

آرزوهای بچه گانه مان ،

محبت های بی ریامان،

با هم خواندن هامان، وهمه ی بودنمان را

بسپاریم به خاطرات تلخ و شیرین ِ این خیمه شب بازی دهر،

بله روزی ما باید از هم دل بکنیم،

من و تو از هم جدا خواهیم شد.

شاید تا همیشه و شاید....

نمی دانم تا کی؟!

این را سرنوشت می گوید؛

فقط می دانم دیگر این روزها تکرار نمی شوند؛

وآن روز دل من خواهد گرفت و به خاطر تو خواهد گریست.

وای!! دل دادنمان به هم چقدر آسان بود....

وآن روز که بخواهیم همدیگر را ترک کنیم و شاید هم فراموش!!

برای من که روزی سخت خواهد بود و دلم دوباره خواهد شکست،

شکستنی که شاید دیگر هیچگاه التیام نیابد.

راستی تو آن روز را چه کار خواهی کرد،

آن روز موعود،

روز هجران و فراق را ...

فقط می دانم تقدیر من و تو این است که باید روزی از هم جدا شویم

و می دانم که از آن روز تلخ گریزی نیست.

پس بیا...

بیا این دم که با هم هستیم قدر یکدیگر را بدانیم،

به هم محبت کنیم،

عشق بورزیم ،

و عاشقانه و با گذشت همدیگر را یاور باشیم.

تا بعد از فراق نگوییم؛

کاش ... کاش بهتر بودیم...کاش اورا می بخشیدم...

کاش او را بیشتر دوست می داشتم...

کاش او را....

و ای کاش هرگز از با هم بودنمان نادم نگردیم....

و ای کاش بعد از فراق نیز همدیگر را یاد کنیم....

جدایی تا نیفتد دوست قدر دوست کی داند

شکسته استخوان داند بهای مومیایی را

غربت

می گویند سفر آدم را پخته می کند، اما نمی گویند که غربتش آدم را می سوزاند،انسان تا وقتی که طعم غربت را نچشیده نمی داند غم غربت و سنگینی و فشارش چقدر شکننده است؛

و آنگاه که غربت همراه با تنهایی باشد دیگر شدیدتر از قبل انسان را دچار دلتنگی می کند، دلتنگی هایی که جز با گریه و اشک این یاور همیشگی انسان نمی توان کمی خود را سبک کرد.

غربت سخت است و عادت به غربت سخت تر ، ولی حداقل ثمره ی غربت این است که آدم نگاهش نسبت کسانی که سالها در غربت بوده اندو با تمام مشکلاتِ همیشگی آن دست و پنجه نرم کرده اند ، عوض می شود.

ولی خب در این دنیای گذران که همه چیزش در حال گذره، غربتش نیز می گذرد.

شاید تنها کاری که باید بکنیم این است که با غربت کنار بیاییم ودر مقابل خطرات آن صبر پیشه کنیم تا شکننده نشویم. خود را به جایی وصل کنیم که تنهایی و دلتنگیمان تسکین یابد.

حرص

بیشتر مردم می گویند حرص بد است. ولی من میگویم حرص هم می تواند خوب باشد!!

آنگاه که انسان بدبختی های هم نوعان خویش را می بیند؛

گرفتاری های بی نوایان را مشاهده می کند ؛

کم درآمدی کسانی را که بی پولی نگذاشته است و نمی گذارد مدارج عالی علمی را طی کنند ؛

واز همه مهمتر افراد تهی دست و فقیری را می بیند که به خاطر بی پولی هنگام مریضی محکوم به مرگ می شوند؛

آنگاه که می بیندبعضی ها راه استفاده از پول زیاد را یاد نگرفته اند؛

آنگاه که در جلو چشمان خودش این نعمت الهی بیجا مصرف می شود؛

آنگاه که می بیند بعضی ها بنده آن شده اند؛

آنگاه که دردی را می بیندکه تنها مرهمش پول است؛

آنگاه می داند که در این دنیا بی پولی چه معنایی دارد؛

پس داشتن پول آن هم خیلی زیاد ، زیادتر از آنچه بتوان متصور شد؛

آن قدر که بشود دردی را تسکین داد؛

مریضی را از دلهره بی پولی نجات بخشید؛

جوانی را آموزش داد؛

بدهکاری را خلاصی بخشید؛

بی کاری را مشغول کرد؛

هنرمندی را فرصت داد تا استعدادهایش را شکوفا سازد؛

و خلاصه اینکه استعداد بالقوه ای را با این چرک کف دست بالفعل کرد؛

حرصِ پولداری آرزوی بدی نیست؛

در دنیایی که درست است ، اگر پولدار باشی نمی توانی همه چیز را داشته باشی؛

ولی اگر کف دستت چرکین نباشد در واقع هیچ نداری؛

دنیایی که بسیاری از فسادها و مشکلاتش از دومنبع سرچشمه می گیرد: " پول زیاد" ، " فقر زیاد"

پس ، آرزوی پولداری از خالق و تلاش در این راه با هدفی والا

برای تسکین دردی از اجتماع فکر اشتباهی نیست . پس حرص هم میتواند خوب باشد ، اگر ما بخواهیم.

خاطرات تلخ

نمی دانم چرا انسان خاطراتش را وقتی با سختی ها همراه بوده بیشتر به یاد میاره.

اصلاً جالب تر اینکه وقتی از تحمل سختی هایمان در گذشته یاد می کنیم بیشتر لذت می بریم تا از خوشی ها...

اینکه زندگی بدون سختی ، سخت است.واقعاً که حقیقت دارد. و عجیب این شادی بدون سختی و غم کم رنگ جلوه می کند ... حالا چرا ؟ نمی دانم.

فقط می دانم که زندگی بی غم و سختی تلخ خواهد شد، آن قدر تلخ که شاید خوشی های بیش از حد، زندگی را پوچ کند؛

پس باید سختی ها را به جان خرید و با اراده ای مردانه با آن جنگید؛

و اگر دیدیم دیگر از دست مان کاری بر نمی آید از معبود صبری عظیم و امیدی وافر بخواهیم.راستی این شعر جناب رودکی رحمة الله علیه را حفظ کنید خیلی به کارتان می آید.

زمانه پندی آزاد وار داد مرا

زمانه را چو نکو بنگری همه پند است

به روز نیک کسان گفت که تو غم نخوری

بسا کسا که به روز تو آرزومند است

از دست دادن

همیشه پیش خودم فکر می کنم از دست دادن یک عزیز چقدر سخته ،

تصور اینکه آدم روزی قبل از مرگ خویش ،ببینه پدر بزرگ و مادر بزرگ ، پدر و مادر ، خواهر و برادر، قوم و خویش و دوست ، از دستش رفتن خیلی خیلی دشواره،

بسیاری از ما حتی حاضر نیستیم چنین روزی را برای خودمان متصور شویم،

اما این یک حقیقت است ، حقیقتی تلخ و دردناک ،

بیاییم یک جور دیگه به مرگ نگاه کنیم ، خارج از تمامی مسائل دینی و اجتماعی، اینبار از منظر وجدانی...

وقتی خبر مرگ عزیزی را می شنویم ، ابتدا که باورش برایمان سخت است ، اما کمی بعد متوجه می شیم که آری ، اونو برای همیشه از دست داده ایم ، و شاید گریه و ناله سر دهیم ، و شاید هم سکوت... و شاید هم خودمان را گم کنیم ،

ولی هر چه که هست در برابر وجدان خود یک جور دیگه بر خورد می کنیم، برخوردی جدا از ظاهر سازی ها در مقابل مردم ِتسلیت گو و تماشاگر...!!

کمی با خود فکر کنیم که در زندگی با هم چگونه بودیم، چقدر دوست داشتن را تجربه کردیم، و در یک کلام چقدر "قدر همدیگر" را دانستیم...

حال این رفتارمان در زندگی را ببیرم به دادگاه وجدان ،

اگر ناموفق بودیم ،که دیگر هیچ...

نه نیازی است که بعد از مرگ حتماً در قبرستان کنار هم بخوابیم و نه نیازی است به شیون و فغان بیهوده، و نه نیازی است به ذکر خاطراتی که بوی ریا می دهد،

و اگه موفق بودیم که خوشا به سعادتمان... چه مرگ شیرینی...