یادداشتهای یک خوری

دست نوشته ها

یادداشتهای یک خوری

دست نوشته ها

عید غربت

اینجا هیچی معنی نداره...

نه رمضانش رمضان بود...

نه روزه اش روزه...

نه عیدش عید است...

نه...

اینجا هیچ بویی نمیاد...خیابون ها بوی دود میدن... آدمها دودی شدن...لباس ها دودی شدن... اخلاق آدمها دودی شده... همه چی دودی به نظر میاد.... همه چی بوی غربت میده...

انگار نه انگارعیده، انگار نه انگار رمضان بود و گذشت...

4 ساله که با این بوی ناخوش اشنا شدم...

ولی هنوز نتونستم بهش عادت کنم....اصلاً دلم نمیخواد باهاش مأنوس بشم...

آخه اصلاً بوی خوبی نیست...

اینجا هیچیش مثل پیش خودمان نیست... نه آدمهاش، نه روزگارش، نه سلام و احوال پرسی هاش، نه...

قدر شهر کوچیک خودمون را بدونیم....

قدر همسایگان با معرفتمون را بدونیم...

قدر آداب و رسوم روستایی مون را بدونیم...

قدر سادگی هایی که داریم فراموش اش میکنیم، را بدونیم...

کاش اونهایی که قدر این زندگی خوب روستایی در یه شهر را نمیدونند،

عید و عیددیدنی شون را یکبار در غربت و در میان جمع تنها باشن تا بدونند، چه گوهری دارند و قدرش را نمیدونند...

کاش اینجا هم مثل اونجا بود...ولی حیف که نیست و نخواهد شد...

راهی هم نیست... عادت...عادت... أه چه عبارت بدی!


خدا کنه دلتون همیشه عید بمونه... شاد شاد باشین...

حتی در غم ها دلتون نمیره.... حتی درغربت دلتون زنده باشه...

(1386/9/30)