همیشه پیش خودم فکر می کنم از دست دادن یک عزیز چقدر سخته ،
تصور اینکه آدم روزی قبل از مرگ خویش ،ببینه پدر بزرگ و مادر بزرگ ، پدر و مادر ، خواهر و برادر، قوم و خویش و دوست ، از دستش رفتن خیلی خیلی دشواره،
بسیاری از ما حتی حاضر نیستیم چنین روزی را برای خودمان متصور شویم،
اما این یک حقیقت است ، حقیقتی تلخ و دردناک ،
بیاییم یک جور دیگه به مرگ نگاه کنیم ، خارج از تمامی مسائل دینی و اجتماعی، اینبار از منظر وجدانی...
وقتی خبر مرگ عزیزی را می شنویم ، ابتدا که باورش برایمان سخت است ، اما کمی بعد متوجه می شیم که آری ، اونو برای همیشه از دست داده ایم ، و شاید گریه و ناله سر دهیم ، و شاید هم سکوت... و شاید هم خودمان را گم کنیم ،
ولی هر چه که هست در برابر وجدان خود یک جور دیگه بر خورد می کنیم، برخوردی جدا از ظاهر سازی ها در مقابل مردم ِتسلیت گو و تماشاگر...!!
کمی با خود فکر کنیم که در زندگی با هم چگونه بودیم، چقدر دوست داشتن را تجربه کردیم، و در یک کلام چقدر "قدر همدیگر" را دانستیم...
حال این رفتارمان در زندگی را ببیرم به دادگاه وجدان ،
اگر ناموفق بودیم ،که دیگر هیچ...
نه نیازی است که بعد از مرگ حتماً در قبرستان کنار هم بخوابیم و نه نیازی است به شیون و فغان بیهوده، و نه نیازی است به ذکر خاطراتی که بوی ریا می دهد،
و اگه موفق بودیم که خوشا به سعادتمان... چه مرگ شیرینی...